گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

بیست و سه ماهگی نازدونه

سلام قند ونباتم... دیگه شمارش معکوس برای تولدت شروع شده و این روزها فکر تولدتم که چیکار کنم،آخه چند تا برنامه دارم حالا کدومش اجرا بشه خدا میدونه  این ماه خیلی ماه سختی بود،مریضی از روزهای آخر تعطیلات شروع شدوتا همین الان ادامه داره،اولش که سرما خوردی و بعدشم که اون کهیرهای لعنتی اومدن سراغتو الانم که این ویروس جدیده دست از سرت بر نمیداره،اگه میدونستم قراره انقدر مریض بشی از شیر نمیگرفتمت آخه خیلی ضعیف شدی از کارای این روزها هم بگم که کم کم داری شیطنت هاتو رو میکنی و از دیوار صاف که نه ولی ازمبل و تخت و .. چرا.......بالا میری،به بابا مرتضی میگم گندمی داره شیطون میشه، میگه:خوب باید بشه دیگه انگشت هاتو با هم میشمریم...
19 ارديبهشت 1394

روزهای سخت گذشت

بالاخره تــــــــــــــــــــــــموم شد وبه امیدخدا دیگه پیش نیاد،نه برای گندم ونه برای هیچ بچه ای گندمی 4 روز تو بخش ایمونولوژی بیمارستان کودکان 17 شهریور تحت نظر دکتر چراغی فوق تخصص آسم و آلرژی بستری بود،خدا رو شکر همون آژیوکت اولی که براش گذاشته بود خوب مونده بود ودیگه لازم نبود دستای کوچولوی دخترم سوراخ بشه،این چندروز هم تو بیمارستان یک لحظه یک جا ننشست وهمش داشت میگشت،به همه ی اتاقها سر زده بود وبا همه دوست شده بود،وقتی پتوی عزیزشو میذاشت رو سرشو راه میرفت همه ذوق میکردن و ازش عکس میگرفتن ی روز ی گروه دانشجو اومده بودن با خودشون کلی بادکنک آورده بودن و با بچه ها بازی میکردن وکلی بچه ها رو خوشحال کردن،گندمی هم که پای ثابت همه ...
7 ارديبهشت 1394

بیمارستان

کهیرهای گندم جدی تر از اون چیزی بود که فکر میکردیم،بعد از انجام آزمایش متوجه شدیم که به آنتی بیوتیکی که دو هفته پیش خورده حساسیت داشته انقدر کهیرها گسترده شده بودن روبدنش که دکتر ها هم تعجب میکردن و دکترش گفت باید بستری بشه،از دیروز بستری شده و به هیچ وجه دوست نداره بمونه اونجا،همش میگه: بابا،ماشین،بیم د د،بدو بدو خدایا مشکل بچه ام جدی نباشه،آخه دکتر میگفت بچه ای که به دارو واکنش داده باید کبد وکلیه اش هم تست بشن
2 ارديبهشت 1394
1